90/4/5
8:45 ص
غربتی عجیب منطقه را فراگرفته بود دوکوهه رنگ وبوی دیگری داشت دیگر از ان شلوغی گردانها خبری نبود چون تابستان بود فصل گرما وهر سال لشگرمیرفت کوزران امسال دیگه تازه امده بودیم دوکوهه با تعدادی از گردانهای ناقص لشگر که انها هم نیروهایشان اکثرا بچه های قدیمی جنگ بودنند وخستگی سال ها جهاد وزخمهای برتن نشسته ولی راسخ وامیدوار به فضل پروردگار روزها وشب ها را سپری میکرد ولی چطور سپری کردنند نزدیک بعداز ظهر بود که پیک لشگر با موتور از در ب مقرگردان تخریب امد تو یک راست رفت سروقت چادر خدمتگذاران گردان خبرهای جسته گریخته داشتیم که عراق از شمال فکه وتنگه ابوغریب دست به تک کرد ولشگرها وتیپ های برادران ارتشی را عقب راننده وبسوی پل کرخه در حرکت است شنیدن این خبر شاید الان عادی باشد ولی ان زمان با بهت حیرت همه جاخورده بودنند خبر از شهر اندیمشک رسید که اسلحه ای ژ3 خریدو فروش میشه حتی جیپ توپ 106 م این خبرها میرسیدو هیچ کس هم چیزی نمگفت ای خدای بزرگ تو خود شاهد غریبی بچه ها قربت فرزندان این امت فرزندان امام که تمام عشق وزندگی بچه هابود بران صورتهای زیبا ونورانی میگزشت ده دقیقه ای گذشته بود که فرماندهی گردان مارو جلوی سکوی میدان صبح گاه مقرتخریب جلوی حسینه ای گردان خواست تشنه برای شنیدن مساعل وسریع رفتیم حاجی شروع کرد از وضع کلی جنگ ومنطقه وموقعیتی که الان درون ان قرار گرفتیم البته گروهان ما اولین گروهانی بود که از غرب تازه رسیده بودیم دکوهه بقیه گروهانهای گردان هم تاز راه افتاده بودنند برای همین تنها نیروی اماده گروهان ما بود که اونم بچه های خود گروهان یعنی قدیمیها بودنند چون تخریب کار تخصصی بود جدیدترین نیرو دوسال بود که در کروهان بود بعد صحبت های حاج ناصر منو احمد شهید محمودوند یکی دوتا دیگه اصلا صدایمان در نمی امد کی اخه چی شده یکدفعه ورق برگشت ولی یک چیزو خوب بچه ها میدانستن اطاعت محص از فرماندهان ودوری از هر گونه مساعل حاشیه ساز که انصافا در طول جنگ به جرات شاید به تعداد انگشتان یک دست این جور حواشی درست نشد چر چون کار برلی رصای خدا بود واخلاص بچه روی همه شیاطینو سفید کرده بود بعدشم حاج ناصرگفت که احمد با تعدادی نیرو ولوازم انفجارات ومین اماده بشوند برای حرکت گردان عمار وحبیب که در دوکوهه حاصر بودند رفتن که جلوی پیش روی دشمن وبگیرنند چون منازق دیگه زیاد حساس نبود ولی از فکه ابوغریب دیگه مستقیم کرخه بعدشم دزفول واندیمشک یعنی جاهای را که عراق اول جنگ نگرفته داشت این روزها میگرفت سریع سمت چادرمان امدیم بچه که حدس زده بودنن چه خبر اماده شدنند تویوتا از جلوی تدارکات امدو جلوی چادر بچه های ما چهرها شاید خندان وشادبودنند چون قشنگ ترین لحظات همین لحظات بود رفتن برای عملیات فقط این بار کمی فرق داشت که اونم ما مامور به ادای تکلیف بودیم دیگه بقیه اش با خدا بود سوار شدیم که پیک لشگر مجدا رسید که باباچرانمیاید صدای حاج محمد پشت بی سیم درامد که بچه های تخریب کجایند تویوتا حرکت کرد وارد دوکوهه شدیم احه مقر گردان تخریب ل 27 3 کیلومتربیرون دوکوهه به سمت ان رودخانه بیرون دوکوهه بود صدای مارچ عملیات بود که از بلند گوهای پادگان شنیده میشد صدا از هیچ کس در نمی امد از پادگان خارج شدیم به سمت اندیمشگ حرکت کردیم سیل ماشینها بود که خلاف جهت ما بسوی پل دخترو تخران در حرکت بودنند مردم یک بار دیگه وحشت اول جنگ وحس کردنند ماشینهای شخصی بود که به سمت خرم اباد زنجیروار در حرکت بود صحنه عجیب بود راستش کمی تو روحیه مان اثر گذاشت بادیدن این صحنه ها وارد شهر اندیمشک شدیم که مردم برادران ارتشی هرکه مشغول جمع جور کردن چیزی بود مثل روزهای اغازین جنگ فقط فرقش این بود که این بار غربت بی شتری داشت از اندیمشگ گذشتیم افتادیم تئی جاده اهواز که به سه راهی کرخه که رسیدیم به سمت پل کرخه راهی شدیم وقتی وارد جاده کرخه دهلران مهران فکه و..شدیم بیشتر عمق تک دشمن معلوم شد چون دوطرف جاده ماشینهای ارتش ایستاده بودنند معلوم بود غافلگیرشده بودند فقط توانست بودنند که از دست دشمن عقب بیاند وخودشان به این طرف پل برسانند هواپیماهای دشمن هم که دقیقه ای نبود بمب باران نکنه دیگه احتیاج به هدف هم نداشت نه صد هوای بود نه چیزی راحت بمب باران می کردنند واین جمع شدن نیرو بدتر شد همه روحیه خودشان پاین میاورد هم بچه های مارو جالب بود اکثرا به سمت خارج شدن از منطقه حرکت می کردند فقط ماشین ما بود که داشت به سمت جلو میرفتیمکه بعصی مواقع با صدای بلند صدایمان میکردند که برگردید جلو دست دشمن کجا میرید بچه های که اگر یک ربع پشت ماشین باهم بودند انقدر شلوغ میکردند سااکت فقط نگاه میکردند صحنه های که درد اور بود بوی غربت وغریبی میداد هرچی هم جلو میرفتیم خبری از گردانهای لشگر نبود اخه حاج ناصر گفت دم پل کرخه بچه ها وایسادن رسیدیم دم پل کرخه فقط به سمت خروج ماشین می امد واصلا به سمت جلو فقط ماشین ما بود که انم دژبان ارتش نمی گذاشت بریم دستور اکید داشتن که اجازه داخل شدن به منطقه را ندند احمد پیاده شدو رفت پیش مسول لشان توصیح داد که داستان چی ان بنده خدا هم با حالتی که تاالان لابد بچه های لشگرتان اسیر شدنند ولی بامسولیت خودتان بروید انقدر سر پل کرخه شلوغ بود که نگو یک طرف درجه کنده شده بود که ریخته بود یکی دوتا ایفا گذاشته بود ارتش سربازهای که عقب می امدنند اسلحه شان را میگرفت که دست خالی وارد شهر بشوند با هزارمکافات از پل کرخه رد شدیم ارتشیها چنان باتعجب نگاه میکردند که خودمان هم باورمان شد که برگشت تو کارمان نیست /ادامه ماجرا در ویرایش بدی انشاالله /شادی ارواح طیب شهدا امام شهداصلوات /سجادموحد {اژیر}
پیام رسان